رَسَنِ دار

 

رَسَنِ دار

شِکن این رسم و بده دل ز کف و یار بجو
ره رندان طریقت ز طربخانه ی خمّار بجو

بزن این معرکه بر هم سحری رقص کنان
دف و نی گیر به دست و ره بازار بجو

بِدَر این خرقه و واله شو و سازی بنواز
بِکَن این سلسله ها و رخ دلدار بجو

قدحی باده از آن لعل لبش نوش بگیر
و در آن خلوت شیرین همه اسرار بجو

تن بی جان تو و گرمی آغوش نگار
ز تب زلف کمندش رَسَنِ دار بجو

سَر این قصه بلند است و تو می دانی نیک
ز مَلَک آنچه سزاوار ستاندن بود این بار بجو
محمد مهدی تهرانی

آمده ام خسته که هق هق کنم!

 

آمده ام خسته که هق هق کنم

دیشب تا پاسی از شب شعر گفتنم گرفته بود:

آخر از این خاک رها می شوم/معتکف کوی شما می شوم
مادر سادات سلامٌ علیک/قبله ی حاجات سلامٌ علیک
دل ز کفم رفته هوایی شدم/باز شبی کرب و بلایی شدم
آمده ام تا که رهایم کنید/از تن خاکیم جدایم کنید
آمده ام تا که گدایی کنم/بنده شوم کار خدایی کنم
آمده ام سرخوش ساغر شوم/ریزه خور سفره ی مادر شوم
آمده ام سر بکشم باده را/تر کنم از اشک کف جاده را
آمده ام نور به جامم کنید/بر در این خانه غلامم کنید
آمدم از باده لبالب شوم/مست میِ گفتن یارب شوم
آمده ام شاه زهیرم کند/بی سر و سامان حسینم کند
آمده ام تا ز غمش تب کنم/گریه برای غم زینب کنم
آمده ام سر بکشم باده را/طی کنم این جاده ی صد ساله را
آمده ام تا که جدایم کنند/اهل خرابات دعایم کنند
آمده ام خسته که هق هق کنم/مثل رقیه ز غمش دق کنم

محمد مهدی تهرانی